×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

مــزرعــه ســوخــته

× faghat matnaye falsafio manteghi
×

آدرس وبلاگ من

omidloover.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/omidloover

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

حـــال هــمـه مـا خـــوب اســت امــا تــو بـاور مــکـن

سلام

حال همه‌ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم


که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن است

اما تو لااقل

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه ای خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند

بی‌پرده بگویمت: چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان! نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ ما خوب است اما تو باور مکن

 

 

بیا برویم روبروی باد شمال ,

آن سوی پرچین گریه ها

سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم که بیراهه دریا نیست

 دیگر از این همه سلام ضبط شده بر روی آداب لاجرم خسته ام بیا برویم ,

آن سوی هرچه حرف و حدیث امروز است 

 همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست  ,

می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم

می توانیم دمی در برابر جهان به یک واژه ساده قناعت کنیم

من حدس می زنم از آغاز آن همه سال و ماه 

 هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم

من خودم هستم بی خودی این آینه را روبروی خاطره مگیر ,

هیچ اتفاق خواستی رخ نداده است

تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله بر خواستم

 

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم

صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند

صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود

صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...

صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...

تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم

آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد

مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!

هِه!

مرا نمی‌شناسد مرگ

يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!

حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا

تا تو دوباره بازآيی

من هم دوباره عاشق خواهم شد!

 

جمعه 26 اسفند 1390 - 6:27:32 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

3115 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

14 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements